سلام سلام

از همه خوانندگان عزیز خواهش میکنم قبل از قضاوت در مورد مطالب تا آخرش رو بخونند.
نظر هم فراموش نشه.

۱۳۹۰ شهریور ۱۰, پنجشنبه

روشنفکر دینی ؛ پروژهء ناتمام

منبع ندای آزادی :

به همت نهضت آزادی ایران (خارج از کشور)، جلسه ای تحت عنوان "روشنفکر دینی؛ پروژهء ناتمام" در تاریخ چهارشنبه ۲۹ ژوئن ۲۰۱۱ (۸ تیر ۱۳۹۰) در شهر کلن آلمان برگزار شد.

در این جلسه دکتر عبدالکریم سروش به ایراد سخنرانی پرداخت.

دکتر سروش در بخشی از سخنان خود گفت : " روشنفکری دینی یکی از گفتمانهای برآمده از انقلاب است. نمی گویم که چنین پدیده ای پیش از انقلاب موجودیت نداشت. این پدیده وجود داشت و خصوصا مرحوم دکتر علی شریعتی از نمادها و مصادیق مشخص و مبرز آن بود ولی این تعبیر یعنی روشنفکری دینی هنوز ساخته نشده بود و پس از انقلاب بود که این تعبیر پدید آمد و سکه رایج شد و مخالفان و موافقان خودش را هم پدید آورد و تا امروز همچنان کسانی هستند که اساسا با این واژه، با این تعبیر، با این ترکیب مسئله دارند و معتقدند که این دوتا با یکدیگر، مثل عسل و خربزه، نمی سازند."



دکتر سروش در بخش دیگری از سخنان خود گفت : "من دیده ام تا با کسانی میگوییم دین، بلافاصله می گویند قرآن گفته زنانتان را بزنید یا ... پس پرونده دین را ببندید. پیامبر از روز اولی که آمد این حرفها را نزد. اینکه آن حرفها را چرا و کجا زد بحث خیلی مفصلی دارد. یک وقت این چیزها شما را از حقایق خیلی بزرگ غافل نکند. این خیلی حیف است که شما کف روی آب را ببینید ولی کل دریا را نبینید. این رویکرد نادرستی است. حالا یک کف هایی روی این آب را گرفته و عده ای هم سعی می کنند این کف ها را بر طرف کنند."


متن کامل سخرانی دکتر سروش در اختیار ندای آزادی قرار گرفته است.


توجه شما را به متن سخنرانی دکتر سروش جلب می نماییم.


مدرسه روشنفکر دینی در ایران؛ دکتر عبدالکریم سروش



قصه روشنفکری دینی یکی از قصه های روزگار ماست. ما در دورانی زندگی می کنیم که عجایب بسیار می بینیم. غرایب بسیار به ظهور می رسند و به اصطلاح روز، گفتمان های متنوع و متعددی پا به عرصه ظهور می گذارند و هر کدام هم نقشی دارند و اگر حاجتی به آنها نبود و نقشی ایفا نمی کردند البته پدید نمی آمدند.


اما با توجه به میزان کارسازی آنها میزان استحکام و بقایشان متفاوت است. بعضی باقی می مانند و بعضی هم راه زوال می پذیرند. روشنفکری دینی یکی از گفتمانهای برآمده از انقلاب است. نمی گویم که چنین پدیده ای پیش از انقلاب موجودیت نداشت. این پدیده وجود داشت و خصوصا مرحوم دکتر علی شریعتی از نمادها و مصادیق مشخص و مبرز آن بود ولی این تعبیر یعنی روشنفکری دینی هنوز ساخته نشده بود و پس از انقلاب بود که این تعبیر پدید آمد و سکه رایج شد و مخالفان و موافقان خودش را هم پدید آورد و تا امروز همچنان کسانی هستند که اساسا با این واژه، با این تعبیر، با این ترکیب مسئله دارند و معتقدند که این دو تا با یکدیگر، مثل عسل و خربزه، نمی سازند.


البته آنها که میگویند این دو با هم نمی سازند تعبیرات خیلی خشن تری دارند. من لطیف بیان کردم والا آنها میگویند این دو تعبیر فی المثل به آب و قوره فلزی می مانند یعنی دو تا امر کاملا بیگانه و نامربوط که انسجامی با هم ندارند را در کنار هم نهادن و از آنها انتظار انسجام داشتن. ولی البته موافقان بسیار هم دارد و علی ای حال چه بخواهیم و چه نخواهیم یک واقعیتی در جامعه ما هست و کسانی وجود و حضور دارند که خودشان را روشنفکر دینی یا علاقمند و سمپاتهای روشنفکری دینی میدانند و این افراد فعال، چالاک، منشا اثر و نقش آفرینند. حکومت هم علی العموم با اینها سر سازگاری و آشتی ندارد و برای آنها مزاحمت بسیار پدید می آورد و از دست آنها ناراضی است و اگر بتواند هم کمر به محو آنها می بندد و مرده آنها را از زنده آنها بیشتر می پسندد. یک چنین واقعیتی غیر قابل انکار است و نمی توان با تغییر الفاظ یا با جدال با الفاظ به جنگ آن رفت و وجود آنرا اعلام یا انکار کرد.


باید به خود حقیقتی که در عالم واقع و در عالم خارج وجود دارد و منشاء آثار است نظر کرد و بر مبنای آن نظر داد. هیچ یادم نمی رود که کسی از قول حکیم یا حکیم نمایی نقل کرده بود که گفته بود اساسا انگشتر محال است و امکان ندارد انسان انگشتر بسازد و به دستش بکند. گفته بودند چرا؟ گفته بود برای اینکه این انگشتر یا آنقدر گشاد است که به انگشت برود که در آنصورت بدلیل همان گشادی از انگشت می افتد و یا آنقدر تنگ است که از اول به دست نمی رود که بخواهد آنجا بایستد و نیفتد. بعد یک عده ای انگشترهایی ساخته بودند و نزد حکیم برده و به انگشتش کرده و گفته بودند ببینید می شود یک جوری انگشتر ساخت که هم به انگشت برود و آنجا بایستد و نیفتد و در عین حال هر وقت شما می خواهید می توانید آنرا بیرون بیاورید. لذا با بحث تئوریک و نظری نمی توان گفت که انگشتر محال است یا محال نیست. باید ساخت و بعد دید که شدنی است یا ناشدنی.


اینکه روشنفکری با دین، یعنی با دینداری، یعنی با تفکر دینی قابل جمع است یا نه به نظر من بحث چندان مفیدی نیست. از سطح الفاظ و مفاهیم باید عبور کرد. من این را در مقاله ای آورده ام. اگر ما صد سال هم بنشینیم و در ذهن خودمان شیر و شکر را در نظر بگیریم می گوییم شیر شیر است و شکر شکر است، نه شیر شکر است و نه شکر شیر است و این دو هیچ ربطی بهم ندارند. اما در عالم خارج می شود شیر و شکر را با هم مخلوط کرد و یک مایع نوشیدنی مطبوعی پدید آورد. خیلی از چیزها که به لحاظ ذهنی ارتباط و اختلاط آنها ناممکن به نظر می آید در عالم خارج، به دلیل خصوصیاتی که عالم خارج دارد، می توانند با هم بیامیزند، با هم دوستی بورزند، رفیق بشوند و بعد هم آثار ویژه خودشان را پدید بیاورند.


باری، ما با یک واقعیت روبرو هستیم. روشنفکران دینی کسانی هستند که علاقه دینی دارند یعنی هم دل در گرو هویت دینی دارند و هم دل در گرو حقیقت دینی. اینها ضمنا واجد خصوصیاتی هستند که روحانیت ما واجد آن خصوصیات نیست و به دلیل همین خصوصیات به علاوه تعلق خاطر دینی است که نام این گروه روشنفکری دینی نهاده شده است. من این مطلب را قدری باز می کنم تا خود مفهوم شکافته و معنایش آشکارتر شود و بعد نکته های دیگری را بر آن خواهم افزود.


از یک جهت می توان گفت روحانیت و روحانیون ما تعلق خاطر دینی دارند. هم چنین روحانیت یک صنف است که روحانیون تعلق صنفی به آن دارند. آنها بر حسب ادعا عالم دین اند، مروج دین اند، دعوت کنندگان دیگران به دین اند. آنها از هر حیث با دین زندگی می کنند، از آن می نوشند، از آن تنفس می کنند و به او خدمت می کنند. ولی یک نکته هست: روحانیون، روحانیون واقعی همه منبع اطلاعاتشان درون دینی است. یعنی شما وقتی از آنها بپرسید که شما کجا علم آموختید و معارف و دانشهایتان را از کجا آورده اید آنها منابع دینی را به شما معرفی می کنند و می گویند ما از روایات، از آیات قرآن، از کتب فقه و تفسیر استفاده کرده ایم. البته من روحانیان بی سواد و کم سواد را کاری ندارم. آنهایی که واقعا از این منابع استفاده کرده اند، حقیقتا روحانی و درس خوانده و زحمت کشیده اند و به قول خودشان سینه به حصیر چسبانده و دود چراغ خورده اند را می گویم. نهایتا وقتی که ذهن آنها از دانش آکنده بشود دانششان از این مقوله است و به همین سبب ما می گوییم روحانیان معرفت درون دینی دارند. من گاهی از این مطلب این گونه تعبیر می کنم و می گویم روحانیون تک منبعی اند یعنی آنها تنها یک منبع برای معرفت دارند و آن هم منبع دینی است. این منبع دینی البته می تواند شاخه های مختلف داشته باشد ولی سرچشمه یکی است و علی العموم به بیرون از آن کاری ندارند و معمولا اطلاعات چندانی از فلسفه ها و علوم روز و از هنر و ادبیات ندارند. آنهایی که عمیق اند و فقیه اند و متعمق درون علوم دینی اند دانششان منحصر به دانشهای دینی است. این نکته اول.


نکته دوم این که روحانیان ما معمولا، باز هم عموما، مگر استثنائا، از راه دین ارتزاق می کنند. اصلا منبع زندگی و درآمدشان هم دین است. یعنی نه تنها آنها ظاهرا به دین خدمت می کنند بلکه دین هم خادم آنها است و به آنها خدمت می کند. این نکته ای بود که من سالها پیش نوشتم و همه را عصبانی کرد و در صدر آنها مقام رهبری که یک سخنرانی بسیار بلند بالا و غرایی در نماز جمعه کرد و من را شخصا مورد حمله شدید قرار داد که چرا چنین سخنی گفته ام. معمولا هم در مقابل سخن من حرفشان این بود که روحانیون زندگی بسیار ساده و فقیرانه ای می کنند، اهل جاه طلبی و پول پرستی نیستند، دزدی نمی کنند، چشمشان به مال دیگران نیست که اینها هیچ کدامشان حرفهای درستی نبود، یعنی جواب سخن من نبود. من حرفم این نبود که اینها خدای نکرده چشمشان به مال دیگری است یا حرام خوری می کنند یا طماعند. حالا شاید تک و توک میانشان اینها باشد چون انسانند و انسانها همه جور این کارها را می کنند. صحبت من این بود که اینها از راه دین تغذیه و ارتزاق می کنند و با ترویج دین توقع دارند مردم زندگی آنها را اداره بکنند. این مطلبی است که به هیچ وجه نمی توان چشم بر آن بست. من به یاد دارم وقتی آن سخنان را گفتم خصوصا دو کس علیه من شوریدند. یکی آقای مصباح یزدی بود که ایشان در یک سخنرانی در کمال بی انصافی گفت که فلانی ما را متهم می کند که ما مفت خواریم و پرخوریم در حالیکه من، یعنی مصباح، ماهی سیزده هزار تومان از حوزه حقوق می گیرم در حالیکه درآمد و حقوق یک حمال از من بیشتر است. این استدالال ایشان بود.

نفر دوم هم آقای جوادی آملی بود که الان جزو مراجع اند و ایشان هم تا بحال دو کتاب علیه من نوشته اند. یک کتابشان درباره تئوری قبض و بسط شریعت بود و دیگری هم درباره مسئله وحی که البته نمی دانم چرا این دومی را به زبان عربی نوشته اند و بعد دیگران گویا یا ترجمه کرده اند و یا می خواهند ترجمه بکنند. من در سخنانم گفته بودم که از جمله مشخصات پیامبران این بود که از مردم اجرت نمی گرفتند و بلکه اصلا به این امر افتخار می کردند. این مسئله نزدیک بیست بار در قرآن تکرار شده که پیامبر با مردم که صحبت می کردند می گفتند لا اسئلکم علیه اجرا یعنی من بخاطر نبوت و رسالت و هدایتی که به شما عرضه میکنم طلب اجرت از شما نمی کنم. در سوره یس شما می بینید آن کسی که مردم را به پیروی از انبیاء دعوت می کرد می گفت اتبعوا من لا یسئلکم اجرا و هم مهتدون. از این بهتر چه می خواهید؟ از کسانی پیروی کنید که اولا خودشان هدایتگر و اهل هدایتند، درسشان را خوب بلدند، تقوا در جانشان نشسته، پاک اند، پاکیزه اند؛ ثانیا همین متاع را رایگان می خواهند به شما عرضه کنند و از شما مزد نمی خواهند. مولانا در آن شعرهایش دارد:

طبیبان الهیم و ز کس مزد نخواهیم

که ما پاک روانیم نه طماع و پلیدیم
حکیمیم، طبیبیم، ز بغداد رسیدیم
دو صد علتیان را ز غم باز خریدیم
بپرسید از آنها که دیدند نشانها
که تا باز بگویند که ما از چه رهیدیم
حکیمان و طبیبان الهیم و ز کس مزد نخواهیم
که ما پاک روانیم نه طماع و پلیدیم

من این را گفته بودم.

آقای جوادی آملی در پاسخ من در نماز جمعه گفتند که اولا پیامبر اسلام که از مردم مزد نمی خواست خدا خیلی چیزها بهش داده بود و گفته بود از جنگ این قدر بگیر، از جاهای دیگر این قدر بگیر، از غنایم این قدر بگیر. اینها را به ما بدهند ما هم چیزی نمی طلبیم. عینا همین جمله را گفته بودند. یعنی در این صورت مزد نمی طلبیم. واقعا اگر کس دیگری غیر از ایشان این سخن را گفته بود خاک خانه اش را به توبره می کشیدند. و من تا این را خودم از نوار سخنرانی ایشان گوش نکردم باور نکردم. بعضی از دوستان به من گفتند. من گفتم این نقل قول کافی نیست. من باید به گوش خودم بشنوم که دیگر در راست بودن این مطلب تردید نداشته باشم. اینها مقابله هایی بود که با سخن من شد ولی حقیقت مطلب این است که بالاخره روحانیت ما بنا را بر این نهاده است الا اندکی از آنها. و من اسم این مطلب را سقف معیشت بر ستون شریعت گذاشتم که معنای خیلی واضحی هم داشت.

پس من در مورد روحانیت دو صفت بیان کردم: یکی ارتزاق از راه دین و دومی تک منبعی بودن. حال شما به سطح جامعه نظر کنید و ببینید آیا واقعا دینداران، دین شناسان، مروجان دین، کسانی که به دین تعلق خاطر دارند آیا فقط در صنف روحانی خلاصه می شوند یا اینکه کسان دیگری هم هستند که همانطور به دین علاقه دارند، همانطور با دین آشنایی دارند، درس خوانده اند، زحمت کشیده اند و حتی مروج اند یعنی دیگران را دعوت می کنند، نقش آفرینند، تاثیر گذارند. بدیهی است که اینها در روحانیون خلاصه نمی شوند. نمونه هایی که اینجا ذکر شد مانند مرحوم آقای شریعتی، مرحوم آقای بازرگان، مرحوم اقبال لاهوری، سید جمال و کثیری از شخصیت های خرد و درشت که ما در تاریخ خودمان در ایران یا در جهان اسلام و جهان عرب داشته ایم. اینها کسانی بوده اند که تعلق خاطرشان به دین، پاکی شان، پارسایی شان، معلوماتشان و نقش آفرینی شان هیچ کمتر از روحانیون نبوده است. اینها بسیار زحمت کشیده اند. بر سر علاقه شان راحت، رفاه، آبرو، زندگی و جانشان را گذاشتند و هیچ کم از روحانیون نداشتند.


دوم اینکه تفاوتی که اینها با روحانیون داشتند یکی این است که اولا تک منبعی نبودند یعنی منحصرا منبع دانششان منابع دینی نبود.اینها همه شان تحصیل کرده های علوم جدید بودند. کسی از اینها فلسفه خوانده بود، کسی جامعه شناسی، کسی علوم مثبته و دقیقه و از این قبیل. اینها با جهان پیرامون، با دنیای غرب و جهان مدرن علی العموم آشنایی خیلی خوب و نزدیکی داشتند. و دوم و از همه مهم تر اینکه اینها از راه دین ارتزاق نمی کردند. من این تفاوت دوم را بسیار مهم می دانم. اینها هیچ وقت به خاطر اینکه ما کتابی نوشتیم، درسی دادیم، منبری رفتیم، کسی را مسلمان کردیم، زحمتی کشیدیم یک ریال از کسی نمی خواستند و واقعا زندگی شان را به هر زحمتی بود از طریق دیگری اداره می کردند و سامان میدادند اما ارتزاق از راه دین نمی کردند. ما با یک چنین پدیده ای هم در جامعه مان روبرو هستیم. شما اسم اینها را چه می گذارید؟ اسمش را خودتان انتخاب کنید. یک کسانی آمده اند و با تامل کافی نام اینها را گذاشته اند روشنفکران دینی و به نظر من اسم بسیار مناسب و با مسمایی است یعنی حقیقت مطلب را بیان می کند چون اولا روشنفکرند چون روشنفکر اصلا تک منبعی نمی شود. شما برای اینکه روشنفکر باشید باید به حوزه های مختلف معارف بشری سر بکشید و اینکه خودتان را در یک فن محصور کنید کافی نیست. به همین دلیل اگر کسی فقط طبیب یا فقط فیزیکدان یا ریاضیدان باشد ما به او روشنفکر نمی گوییم برای اینکه او فقط یک شاخه خیلی باریک واحدی دارد و فقط در همان حرکت می کند.


شخص روشنفکر درد اجتماعی دارد، درد فرهنگی دارد، به تاریخ مملکت خودش نظر دارد، آینده را پیش رو دارد. فقط این نیست که منافع شخصی و صنفی خودش را نگهدارد. اتفاقا روشنفکران هیچ صنفی را تشکیل نمی دهند.اما بر خلاف آنان، روحانیان واقعا یک صنف را تشکیل می دهند.آنها یک منافع صنفی مشترک خیلی عجیبی هم دارند. نسبت به یکدیگر راز داری دارند. اینکه می گوییم منافع صنفی معنای خیلی روشنی دارد. بد خودشان را خوب میدانند، خوب دیگران را بد می دانند. یعنی توی خودشان همه چیز را پنهان و حل می کنند و دیگران را غیر خودی و خودشان را خودی می دانند. اینها همه معنای صنف است. به این ترتیب یک صنف بسته ای را تشکیل می دهند و دیگران را به آن راه نمی دهند و برای خودشان حساب و کتاب ها و داد و ستدهایی در درون خودشان دارند. من وقتی که پاره ای از نقدها را به روحانیون نوشتم به سببی نزد یکی از روحانیون بزرگ که اکنون از مراجع است رفته بودم. ایشان خیلی صریح به من گفت این نقدها را چرا برای عموم می نویسی؟ چرا می نویسی که همه بخوانند؟ بیا به خودمان بگو. راز ما را پیش دیگران فاش مکن! از همین جا این نکته دیده می شود که یک گروهی خودی و ناخودی دارند و نزد غیر خودی اسرار را کاملا نگه می دارند که مبادا این مشت باز بشود و اعتماد مردم زایل شود. ولی روشنفکری دینی اتفاقا صنفی نیست. ما با دوستان که صحبت می کردیم، چون می دانستیم که اسم صنف نمی شود روی اینها نهاد، در اینکه این مجموعه را چه بنامیم مشکل داشتیم و نهایتا گفتیم مکتب یا مدرسه. مثلا مدرسه روشنفکری یا چیزی از این قبیل که اساسا بوی صنفی گری و قشر خاص نمی دهد و هیچ منافع ویژه ای را برای کسی تعریف نمی کند. و به همین دلیل که روشنفکری است اتفاقا تفرق هم در آن زیاد است چون روشنفکر به دلیل آزاد فکری خودش مرید کسی نمی شود و زیر بار تقلید کسی نمی رود.


این چنین نیست که بی جهت با کسی همراهی کند. اگر اختلاف نظری دارد آن را مطرح می کند. هیچ وقت روشنفکران نمی توانند یک صنف منسجم بشوند چون اصلا اختلاف و تنوع ذاتی آنها است. آنها با یکدیگر کاملا زد و خورد می کنند و هر کسی استقلال نظر خودش را دارد. این طور نیست که از یک منبع ویژه دستور بگیرند یا همه خودشان با آنجا را میزان کنند.


تمام اینها به شما نشان می دهد یک عده ای وجود دارند که از راه دین ارتزاق نمی کنند اما تعلق خاطر دینی قوی دارند. زندگیشان و فداکاری ها شان نشان می دهد که صادقانه اینکاره اند و به خاطر منافع هم این کار را نمی کنند و در جامعه منشا اثرند. اگر اینها عده ای بودند، مثلا صوفیانی که در یک خانقاه جمع شوند و برای خودشان سرود و دعایی بخوانند و ذکری بگویند و بعد هم متفرق بشوند، ما بحث زیادی در موردشان نداشتیم. اما وقتی یک جمعیتی هستند که تاثیر گذارند و وقتی وارد جامعه می شوند مانند مغناطیسی جاذبه دارند و دیگران را به سوی خودشان می کشند، حرفایشان بوی نویی می دهد و حلال پاره ای از مشکلات است، بدیهی است که جایگاهی پیدا می کنند و نگاههایی را به خودشان جذب می نمایند. این اتفاقی است که در جامعه ما افتاده است و نامش روشنفکری دینی است و اعضایش هم روشنفکران دیندارند. در نامگذاری آنها هم هیچ تناقضی نیست و این پدیده محال نمی باشد برای اینکه واقعیت و امکان پیدا کرده و نه تنها ترسناک نیست بلکه بسیارهم شیرین و لطیف و دلپذیر و مطلوب است و اگر جامعه ما واقعا به این پدیده احتیاج نداشت، پدید نمی آمد. اگر به اصطلاح جامعه شناسان فونکسیونالیستی نگاه کنیم هر پدیده تا آنجا که فونکسیون دارد یعنی خدمت می کند و فانکشن و کارکردی دارد در جامعه می ماند و وقتی که کارکردی نداشت از میان می رود. به عنوان مثال چرا تصوف در جوامع دینی پدید آمد؟ تصوف وقتی در جوامع اسلامی پدید آمد که عده ای از فقاهت و دینی که فقیهان به آنها می دادند رضایت نداشتند و آن را کافی نمی دیدند. این دین نیازهای روحی و معنویشان را اشباع نمی کرد. دستگاه خلافت و سلطنت که به نام دین و پیامبر درست شده بود، کارهایی که کسانی که به نام خلیفه پیامبر بر مسند تکیه کرده بودند انجام می دادند و عیش و نوشی که اینها داشتند هیچ ربطی به آن زندگی و آن فروتنی و آن قناعت و بساطتی که پیامبر می گفت نداشت و فقیهان هم کنار دست اینها نشسته بودند. از اینجا یک فرقه ای رفته رفته راه خودش را جدا کرد و گفت که معنویت این طرف پیدا نمی شود و باید برای خودمان یک دستگاهی که در آن معنویت و روحانیت واقعی باشد پیدا کنیم. البته تصوف به آفاتی هم مبتلا شد .


سرگذشت "حسینیه ارشاد" را همه دوستان می دانند. قبل از انقلاب موسسه ای بنام حسینیه ارشاد پدید آمد. این موسسه مسجد نبود خانقاه هم نبود و اتفاقا از همین جا من می خواهم برای شما مثالی عینی بزنم که چگونه یک موسسه ای پدید آمد که نه خانقاه بود و نه مسجد بلکه یک چیز سومی بود. این نشان می داد که نیازهای جامعه دینی ما را نه خانقاه اشباع می کند و نه مساجد. یک چیز دیگری باید پدید بیاید. بیخود که پدید نیامد با آنهمه مشتری و خریدار. حسینیه ارشاد سخنوران مختلفی داشت از آقای مطهری گرفته تا دیگران و نهایتا مرحوم دکتر شریعتی شد شاخص و قهرمان و علم این حسینیه و این مکان به نام او شناخته شده و این نام همچنان بر سر در آن سازمان مکتوب و محفوظ است. اینکه حسینیه ارشاد پدید آمد یک نشان و مصداق عینی خارجی از این است که یک موجودیت، یک پدیده تازه ای در حال متولد شدن بود و این همان روشنفکران دینی است؛ پدیده ای که جایش نه در مسجد بود و نه خانقاه. اصلا مساجد شریعتی را راه نمی دادند که آنجا صحبت بکند. پاره ای از بالای منابر شریعتی را لعن می کردند و دشنام می دادند. مریدان خودشان را تحذیر می کردند و باز می داشتند از اینکه پای سخن شریعتی بروند. خانقاهها هم که به طریق اولی کاری به این کارها نداشتند. آنها یک اجندا(Agenda) مخصوص خودشان داشتند. لذا ضرورت و نیاز جامعه اقتضاء کرد که یک موسسه نوع سومی بنام کانون توحید، بنام حسینیه ارشاد و چیزهایی شبیه به این پدید بیاید و شما می بینید که در این موسسه دقیقا چیزهایی می گفتند که نه در مساجد می گفتند و نه در خانقاه ها. یک حرفهایی بود که ظرف ویژه خودش را طلب می کرد و آن ظرف ویژه پدید آمد و رشد کرد. البته مرحوم شریعتی از دنیا رفت و حسینیه ارشاد را بستند. هزار جفا بر حسینیه روان و حسینیه نشینان و حسینیه گردانان روا داشتند و تا بعد از انقلاب هم همینطور. اکنون هم آن حسینیه به یک موسسه ای تبدیل شده است که چراغش خاموش است و از آن استفاده چندانی نمی شود و علی الاصول از آن حرفهای مرحوم شریعتی اصلا نمی توان زد و نمی توان شنید. اما این نیاز همچنان باقی مانده و اگر یک روزی فشار از روی سر مردم ما برداشته شود و مردم ما اندکی عطر آزادی را استشمام کنند و این عطر در شامه آنان بپیچد آنگاه شما خواهید دید که چگونه این پدیده شکوفا خواهد شد و وقتی که از زندان و قفس آزاد شود چگونه می تواند پرواز کند و سرزمینهای مختلفی را زیر بال و پر خود درآورد.


تا به اینجا من اجمالا مشخصات روشنفکری دینی را با توجه به تقابل و کنتراستی که با روحانیت دارد بیان کردم. اما برای اینکه سخن از عمق بیشتری برخوردار شود باید نه به نحو سلبی بلکه به نحو ایجابی هم درباره مجموعه یا مدرسه روشنفکری دینی سخن بگویم.


عرض کردم روشنفکری دینی به دو امر تعلق خاطر دارد: یکی به هویت دینی و دیگر به حقیقت دینی. باید این دو مفهوم را بشکافم و باز کنم که منظور چیست.

دین یک حقایقی دارد. یعنی برای معرفی یک جهان بینی آمده است. اصل تعلیم پیامبران و پیامبر اسلام بالاخص( که فردا سالگرد مبعث ایشان هم هست و به همین مناسبت خدمت همه تبریک عرض میکنم) توحید بود. همان که ایشان از روز اول می گفت: قولوا لا اله الا الله تفلحوا و تا آخر هم همان بود. یعنی این جهان صاحب، مالک و خالقی دارد و ما بندگان او هستیم. او بر ما نظاره دارد و اگر چشمان ما خوب باز شود از همه در و دیوار خدا می بارد. به قول هاتف اصفهانی:

یار بی پرده از در و دیوار

در تجلی است یا اولی الابصار

پیامبر هم یک چنین چشمی را بر جهان باز کرد. یکمرتبه مثل اینکه دنیا و همه چیز برای او شفاف شد و تیرگی و حجاب بودن خودش را از دست فرو نهاد و دید که تمام این عالم پر از خواست خدا است و صدای خدا را از همه جا می توان شنید: اینما تولوا فثم وجه الله، به هر طرف رو کنید خدا آنجا است. این حرفی نبود که به پیامبر یاد بدهند و او یاد بگیرد. او اینها را واقعا دید و تجربه کرد. به هر طرف که رو کنیم خدا آنجا نشسته است. این فقط تجربه پیامبر نبود. پس از پیامبر هم کسانی در ظل نبوت و هدایت او این تجربه را داشته اند. پاره ای از عارفان ما که حقیقتا همه جای جهان، در آن خردترین ذرات تا آن دورترین کواکب و سماوات این حالت را می دیدند. این حقیقتی بود که پیامبر اسلام تعلیم و تعریف کرد و به آدمیان یاد داد. به آنهایی که فراموش کرده بودند یادآوری کرد و به آنهایی که غافل بودند آموخت و آشنایی داد. این تعلیم احتیاج داشت که باقی بماند. این کافی نبود که کسی یکبار از پیامبر بشنود که جهان چنین ساختاری دارد. این مسئله می باید به روح آدمیان تزریق می شد. او مایل بود که آدمیان را اینطور خدا گرا و خدا شناس و خدا پرست بار بیاورد. دلش می خواست دل ها در مقابل او خاضع بشود. وجود خودشان را از او بدانند. به او آویخته باشند و این دنیا را به خود وانهاده نبینند. زندگی شان را از این طریق معنا و هدف ببخشند. برای زندگی مبدا و معاد ببینند و بیندیشند. پیامبر یک چنین هدفی داشت. برای اینکه این اتفاق بیفتد و این اعتقاد یا این تجربه در جان پیروان و مسلمانان بنشیند یک رشته قواعد اخلاقی و قواعد فقهی وضع کرد که از طریق آنها این اعتقاد رسوخ بیشتری در جان آدمیان پیدا بکند. این را من نمی گویم، بوعلی سینا، خواجه نصیر و عموم حکیمان ما می گویند. اینکه ما باید نماز بخوانیم برای این است که ما فراموشکاریم. دائما باید یادآوری کنیم که ما بنده خداییم. دائما باید در مقابل او کرنش کنیم. روزه که می گیریم، دیگر اعمال عبادی که انجام می دهیم همه اینها برای مهیا کردن روح آدمی است برای درک حقیقت توحید و این حقیقت که جهان در واقع در چنگال یک خداوند، مسخر و مقهور است. لذا فقه اسلامی و اخلاق اسلامی همه در خدمت حفظ این تجربه نبوی و توحید که او نهایتا در اختیار ما نهاده است هستند. اما و هزار اما پیامبر اسلام فقط به تعلیم دادن یک رشته حقایق همت نگماشته بود بلکه می خواست یک هویت تازه هم در جهان پدید بیاورد. می خواست موجودی، حزبی، یک امت جدیدی را هم بنا بگذارد که با دیگران متفاوت باشد. این مسئله هم جزو اهداف او بود. یعنی کوشید تا یک فرهنگ و تمدن را پی ریزی کند و کسانی که خادمان این فرهنگ باشند را بپروراند و حساب خودش را از فرهنگ های دیگر جدا کند. البته نه اینکه لزوما با آنها دشمنی بکند، ولی متمایز باشد از دیگران. ما میدانیم که شاید هنوز شانزده ماه از مهاجرت پیامبر اسلام از مکه به مدینه نگذشته بود که قبله را عوض کرد. تا قبل از آن قبله مسلمانان رو به بیت المقدس یعنی همان قبله یهودیان بود. ولی قبله عوض شد. آنچنان که قرآن به ما می گوید اتفاقا این تغییر قبله به خواهش خود پیامبر بود یعنی قرآن می گوید که پیامبر دعا کرد و از خدا خواست: قد نری تقلب وجهک فی السماء فلنولینک قبله ترضیها. ما می بینیم که تو رو به آسمان می کنی و رو به این سو و آن سو می گردانی و طلب تغییر قبله می کنی. ما هم قبله را عوض خواهیم کرد. و اتفاقا در این تغییر قبله هیچ خصوصیتی وجود نداشت چون خود قرآن می گوید: ما جعلنا القبله التی کنت علیها الا لنعلم من یتبع الرسول ممن ینقلب علی عقبیه. ما قبله را عوض کردیم فقط برای اینکه ببینیم چه کسی اطاعت میکند و چه کسی اطاعت نمی کند. چه کسی پیروی کرده و تعلق خودش را به این مجموعه حفظ می کند. شما در همین جا می توانید هویت سازی را دیده و معنایش را خوب درک کنید. از یک طرف قرآن می گوید: اینما تولوا فثم وجه الله، هر طرف رو کنید خدا آنجا است. ممکن است بنده و شما بگوییم اگر این طور است پس چه فرقی می کند من به سوی شمال نماز بخوانم یا بسوی جنوب یا شرق یا غرب؟ خدا همه جا هست. این حقیقت امر است ولی یک هویتی یعنی مجموعه ای با یک خصوصیاتی در اینجا پدید می آید که می گوید شما به این طرف خاص که من می گویم نماز بخوانید. از این طریق شما از دیگران متمایز می شوید. معلوم می شود که شما یک امت متفاوتی هستید و آیین و آداب خودتان را دارید. هم چنین است روزه گرفتن. انسان در هر ماهی روزه بگیرد بالاخره روزه است، گرسنگی میبرد و اگر این چه از نظر تهذیب روحی و چه از نظر سلامت بدنی سودی دارد، سود را خواهد برد. اما اینکه در ماه خاصی همه مسلمانان روزه بگیرند معنایش این است که یک سولیداریتی و همبستگی میان همه اعضای این مجموعه و حزب پدید بیاید که بدانند و بفهمند و اعلام کنند که عضو این مجموعه ایم.


در احکام دینی قصه فقط این نیست که ما بدنبال یک حقیقت می رویم بلکه این هم هست که ما به خلق یک هویت هم همت گماشته ایم و به حفظ و تداوم آن هویت هم احترام می گذاریم و التزام داریم. این کاری بود که خود پیامبر کرد و از پیروانش هم خواست که این کار را دنبال کنند. اگر بخواهیم مثال بزنیم میتوانیم بگوییم دقیقا مثل کشورهای مختلف می ماند در جهان امروز. درست است که همه جا زمین خدا است و به هر کجا که روی آسمان همین رنگ است اما این نشنالیتی ها که البته فرهنگ و زبان هم همراه آن است آدم ها را از هم جدا می کند و مردم به اقوام مختلف تبدیل می شوند. این به معنای آن نیست که با هم دشمن می شوند اما یک مرزهایی با هم پیدا می کنند. در درون این مرزها یک رشته منافع مشترکی پدید می آید و اینها را به یک مجموعه تاریخی مشخص بدل می کند بطوریکه ما امروز می گوییم مثلا آلمانی ها فلاسفه بزرگی به تاریخ داده اند. از کانت گرفته تا شوپنهاور و هگل و فویرباخ و مارکس و هایدگر و گادامر. ما نمی گوییم که اینها هم بشر و انسان بودند بلکه در عین اینکه انسان بوده و محصول بشریتند دارای یک خصوصیت نیز هستند یعنی یک وابستگی به فرهنگ ویژه آلمانی دارند، ویژگی که در فرهنگهای دیگر نبوده است. فرانسوی ها، آمریکایی ها، اسپانیایی ها، ایتالیایی ها هیچکدام این همه فیلسوف به تاریخ بشر ندادند. این مسئله به فرهنگ آلمانی اختصاص داشته و قابل انکار نیست است. اینکه دلیل این امر چیست خدا می داند.اگر آلمانی ها فخر کنند که فرهنگ ما اینهمه غنی بوده، حق دارند برای اینکه حقیقتا واجد چنین غنایی بوده است.


پس این چنین نیست که وقتی یک پدیده، یک مجموعه با یک هویت ویژه پدید می آید چیز بدی باشد. اینها سرمایه هایشان را روی هم می ریزند؛ با هم زندگی، هم فکری، هم دلی و همدردی می کنند.

فرهنگ اسلامی هم با مرزهایی که پیامبر اسلام برایش کشیده بود و با آداب و آیینی که با آن آمیخته بود پدید آمد و درون مرزهای خودش دقیقا مانند یک ارگانیسم و بدنی شد که برای خودش هضم، جذب و دفع داشت. چیزهایی را از فرهنگ های دیگر گرفت و جذب خودش کرده و فربه و غنی شد. چیزهایی را هم نگرفت و کنار گذاشت. این فرهنگ رشد تاریخی کرد و در این رشد تاریخی میوه های آبدار و شیرینی مثل ابوعلی سینا، ابوریحان بیرونی، مولوی، حافظ، صدرالدین شیرازی و کثیری از دانشمندان و هنرمندان و ادیبان و شاعران و متفکران که اگر بخواهیم نامشان را ببریم ساعتها و ساعتها به درازا می کشد، تحویل تاریخ بشر داد. اینها محصولات همین فرهنگ اند که یک هویت دارد و یک حقیقت و این هویت سوار بر این حقیقت شده است یعنی از دل آن حقیقت این هویت جوشیده و تبدیل به یک حقیقت تاریخی شده است بطوریکه که به هیچ عنوان قابل انکار نیست.

بگذارید یک مثال دیگر بزنم. مثلا زبان فارسی غیر از زبان انگلیسی یا چینی یا غیره است. درست است که آدمیان حق دارند به هر زبانی تکلم کنند و هیچ کس هم نمی تواند بگوید یک زبان لزوما بهتر از زبان دیگر است یا اگر هم بگوید اثباتش خیلی سخت است اما معنای این سخن آن نیست که چون زبان چینی هم وجود دارد ما زبان خودمان را رها کنیم. ما به زبان خودمان دلبستگی داریم برای اینکه اولا ما در این زبان به دنیا آمده ایم. تمام لذتهای ما با این زبان است مثلا شعری که می خوانیم و لذت می بریم، جکی که با هم می گوییم و لذت می بریم، سخنرانی و سخنان یکدیگر را که می شنویم، کتابهایی که می خوانیم، حافظ، سعدی و نظامی را که می خوانیم. اصلا مگر می شود ما دمی تصور کنیم که بدون این زبان می توانیم فکر کرده یا زندگی فردی یا اجتماعی کنیم. چنان این زبان در تار و پود وجود ما رفته که غیر قابل انفکاک است. دین پس از مدتی برای یک قوم تبدیل به یک زبان و فرهنگ می شود که اصلا بدون آن نمی تواند جهان را بفهمد. این مسئله خیلی مهم است. کمونیستهای ما هم به کشته هایشان می گفتند شهید. شاید هیچ رضایت نداشتند این کلمه را بکار ببرند ولی بالاخره این کلمه چنان معنایی پیدا کرده که ما مجبوریم، ولو با اکراه، آنرا بکار ببریم تا بتوانیم قداست یک مرگ را نشان بدهیم.


سخن من را به درستی دریابید که می گویم روشنفکری دینی هم به هویت دینی تعلق خاطر دارد و هم به حقیقت دینی. منظور من این است که روشنفکری دینی اولا به آن جهان بینی که پیامبر اسلام معرفی کرد، آن خدا و توحیدی که او آموزش داد و آن تجربه ای که او برای ما به ارث نهاد، تجربه ای که از طریق او نه تنها می توانیم بدانیم بلکه می توانیم ببینیم که این عالم زنده به حیات الهی است، روشنفکری دینی به این دلبستگی دارد و دوست دارد همه را در این تجربه شریک بکند همانطور که پیامبر این چنین بود. پیامبران زور نمی گفتند بلکه حرفشان این بود که ما یک چیز خیلی خوبی پیدا کرده ایم، یک غذای خیلی خوب و لذیذی خورده ایم و می خواهیم شما را هم در آن شریک کنیم. بیایید بنشینید سر این سفره. عارفان تعبیر خیلی خوبی می کنند که مثلا در حق عارفی می گویند او "خوانسالار فقر محمدی" است یعنی او بر سر سفره پیامبر نشسته و آن غذایی را که او پخته به دیگران تعارف می کند و در اختیار دیگران می گذارد. پیامبران این چنین بوده اند. آنها نه فقط این حقیقت و تجربه را آموزش دادند و به ودیعت نهادند بلکه یک هویتی را هم پدید آوردند که افراد در این هویت جمع می شوند، با هم تعارف می کنند یعنی با هم آشنایی حاصل می کنند، همدل، همفکر و هم راستا می شوند، تجربه هاشان را روی هم می ریزند، زبان همدیگر یعنی زبانی که در واقع پیامبر در اختیارشان گذاشته را خوب می فهمند. پیامبر گفت دنیا را اینگونه ببینید، اینگونه بفهمید، اینگونه بشناسید. این زبان زبانی است که مایه تعارف و همدلی اینها است. چنین مجموعه ای را نمی توانیم راحت کنار بگذاریم. روشنفکری دینی به هویت هم دلبستگی دارد.


این را اصلا از موضع یک دیندار عرض نمی کنم بلکه صرفا از موضع شاید یک جامعه شناس و یک آدمی که به جامعه نگاه می کند می گویم وقتی که می بینم یک عده این جور کمر به زدن دیانت بسته اند خیلی تعجب می کنم. یک چنین پروژه ناکامی را چطور می توانند در دست بگیرند و ناکامی اش را نبینند. اولا برانداختن یک دیانتی که جا افتاده خواب و خیال است. شاید اگر ابتدای آن بود، همان کاری که یک عده با پیامبر می کردند و می گفتند این سال اول و دوم است و تا این دین جا نیفتاده هم پیامبر را بکشیم و هم دینش را از میان برداریم، چنین هوسهایی شاید روا بود و معقولیتی داشت. کما اینکه پیامبر دشمنان زیادی هم داشت و قصدهای سویی هم به او کردند اما موفق نشدند. به قول مولانا گفت خدا به پیامبر وعده داده بود :


من مناره پر کنم آفاق را

کور گردانم دو چشم عاق را
آنچنان کرد و از آن افزون که گفت
او بخفت و بخت و اقبالش نخفت

او خفت اما بخت و اقبالش نخفت. او بختیار بود. اقبالی همراه او بود که اصلا این سرعت پیروزی او هنوز هم مبهوت کننده است. اینکه شخصی در یک جزیره دور افتاده بی آب و علف برخیزد و یکمرتبه ظرف چندین سال تقریبا تمام خاورمیانه در اختیار او و دین او قرار بگیرد هنوز هم به یک خواب و رویا می ماند. بخت یارش بود. ما به زبان دینی می گوییم خدا مویدش بود. بخت یارش بود یا یک قران میمونی صورت گرفت. یک رشته امور چنان در کنار هم نشستند که توفیق او را تضمین کردند. این مطلب اول.


پیامبر اسلام این دیانت را با خودش آورد و این دیانت رفته رفته رشد کرد و امروز دیگر چنان در سرزمین تاریخ محکم و آنقدر تناور و ریشه دار شده است که حتی خیال برانداختنش را هم نمی شود کرد و دماغ آنرا نمی توان پخت و هوسش را هم نمی توان در دل گذراند. بنابراین در واقع می توان گفت خدا به وعده ای که به پیامبر داده بود وفا کرد. گفت:


نام تو از ترس پنهان می گویند

چون نماز آرند پنهان می شوند

حالا در زمان خودت یک عده ای می ترسند اسمت را بیاورند. چنین بود در ابتدای ظهور پیامبر در مکه. مسلمانان مخفیانه نماز میخواندند چون مورد آزار مشرکان قرار می گرفتند.


چون نماز آرند پنهان می شوند

من مناره پر کنم آفاق را

تو خواهی دید که سراسر این جهان را ماذنه پر خواهد کرد و صدای این اذان به گوش همه خواهد رسید. این صدا از جزیرة العرب که هیچ از کل خاورمیانه و آسیا بیرون خواهد رفت و این ندا و این بانگ محمدی به گوش همگان خواهد رسید. خدا به وعده خودش وفا کرد و این اتفاق افتاد و لذا دیگر امروز گفت :


گر جمله کائنات کافر گردند

بر دامن کبریاش ننشیند گرد

بنابر این دیگر اهمیتی ندارد اگر مثلا فرض کنید هزار نفر، ده هزار نفر، پنجاه هزار نفر از اسلام بیرون بروند. به همین دلیل است که پاره ای از آن چیزهایی که به نام احکام ارتداد و مرتد و ... بود دیگر موضوعا منتفی است. لذا اینکه انسان کمر به قتل یک دین ببندد نوعی خامی در خود دارد که غیر قابل تفسیر است.

دوم اینکه به هر حال آنچنان که گفتم یک دیانت مثل یک زبان می ماند. شما نمی توانید بگویید چون بعضی کلمات بد در یک زبان هست ما آن زبان را حذف کرده، با آن دشمنی می کنیم. مگر می شود هیچ زبانی را از نو ساخت؟ اصلا نمی شود. باید همین زبان را بکار ببرید و در دل همین زبان مقاصد خودتان را برآورید و اگر جایی هم نقصان و تنگنایی دارد به دفع آنها برخیزید. اکنون من می بینم که در جامعه ما، به دلیل اینکه حکومت اسلامی و یا مسمی به اسلامی پدید آمده و آنهمه فجایع آفریده و روی حجاج و صدام را سفید کرده، یک عده ای راه حل را در این دیده اند که به این حقیقت و این هویت پشت بکنند. هر دوی این امور اشکال دارد. فرض کنید شاعری فقط با زبان فارسی فحش داده است. کما اینکه از این نوع شعرا داشته ایم مانند حکیم سوزنی سمرقندی (که من نمی دانم چرا به او گفته اند حکیم) که تمام اشعار او کلمات رکیک است و یا آقای ایرج میرزا. حال من از زبان فارسی دست بشویم چون این زبان ابزار و وسیله آن شده که کسی اینهمه چیزهای رکیک تولید کرده است؟ بنده اگر توانایی دارم می نشینم چهار تا شعر حسابی می گویم و یا چها تا متن درست می نویسم یا آنهایی که این توانایی را دارند تشویق میکنم. گذشته از این با دو تا شاعری که سخن رکیک و ناسزا می گویند که تاریخ زبان فارسی آلوده نمی شود. ما مولوی، نظامی، در صدر همه سعدی، حافظ، جامی و اینهمه شاعران بزرگ داشته ایم. ندیده گرفتن اینها و فقط چند نفری بدگو و بد زبان را نماد و مصداق مجسم و اعلای این زبان دانستن خطا است.

در میان جمع ما ممکن است کسانی باشند که به این دیانت دلبستگی داشته و کسانی هم ممکن است نداشته باشند و هر کدام هم دلایل خودشان را دارند و مادامی که مسئله به قلب و ذهن و روان و به انصاف آدمی مربوط است جای هیچ سخنی نیست. آدمی حق دارد عقل خودش را بکار ببرد و داوری کند و به نتایجی که رسید پایبند باشد و به لحاظ اعتقادات اسلامی این افراد هم نزد خدا و هم نزد خلق محترمند و خدا عذابشان نمیکند. خدا هیچ کس را عذاب نمی کند که چرا عقلت را بکار بردی و چرا به این نتایج رسیدی. من سخن دیگری دارم. آن اعتقادات دینی و قلبی به جای خود ولی ما به لحاظ فرهنگی واجد یک فرهنگ دینی هستیم. این فرهنگ دینی که برای ما و اجداد و نیاکان ما هویت آورده به هیچ تدبیری قابل پاک کردن نیست و این امر لازم هم نیست. یعنی نه ممکن است و نه مطلوب. آنچه را که ما باید درباره او انجام دهیم این است که آن را خوب بشناسیم . آنرا بپالاییم. دشمنی و ستیزه کردن و نفرت انگیختن و تحقیر کردن مطلقا کار ثوابی نیست. الان در خارج از کشور بسیاری از سایتها انتقاد دینی نمی کنند بلکه نفرت ضد دینی بر می انگیزند و دینداران را تحقیر می کنند و آنان را به لحاظ عقلانی افراد فرودستی می شمارند. مسلمانان را می گزند و به آنها آسیب روحی و روانی می رسانند. این کارها اصلا مسئولانه نیست. نه حالا که ما در مقابل یک حکومت جبار قرار گرفته ایم بلکه هیچ وقت درست نیست. ما اگر از محیط آزادی که اینجا در آن قرار داریم اینگونه سوء استفاده بکنیم معلوم نیست فردا که ان شاء الله این آزادی در کشور خودمان برقرار شد چه کار خواهیم کرد. ما باید نشان دهیم که می توانیم از آزادی حسن استفاده کنیم. می توانیم محبت بینگیزیم. میتوانیم دیالوگ برقرار کنیم. نه اینکه نفرت بورزیم و تحقیر و آتش افروزی کنیم. این متاسفانه چون دردی است که وجود دارد و حتما باید گفته شود.


روشنفکری دینی کارش دقیقا همین است یعنی میخواهد باب دیالوگ را با دیگران باز کند. این چنین نیست که مثل صنف روحانی بگوید ما وظیفه ای داریم، میخواهیم مسئله بگوییم و می خواهیم ایمان افرادی که به مسجد می آیند را حفظ کنیم. آنها کار خودشان را می کنند. ما کاری به آنها نداریم اما در مقام روشنفکری دینی قصه خیلی وسیع تر از این است. مجال خیلی بازتر و وظایف خیلی بزرگ تر است برای اینکه روشنفکری دینی به پلورالیسم و به یک حقیقت خیلی وسیع تری ایمان دارد و بنایش بر گشودن باب دیالوگ با دیگران است. حقیقت را هر کجا می بیند عاشقش است. خرافه را هرجا می بیند دشمنش است و سعی می کند که آنرا دور کند.


فرق بین یک روشنفکر دینی با یک روشنفکرغیر دینی این است که روشنفکر دینی اصل دین، اصل آن بینشی که پیامبر تعلیم داده را قبول دارد اما آلوده شدن آن به خرافات را نمی پسندد و تحمل نمی کند. لذا آنها را می پیراید و می پالاید.

روشنفکران ضد دینی اصل دین را حرافه می دانند نه اینکه بگویند یک اصل تمیزی دارد که آلوده شده است. می گویند دین از بیخ و بن خرافه و آلوده و ناپاک است. بنده و کسانی که همفکر من هستند این عقیده را نداریم.
ما معتقدیم اینکه یک امر لطیف و شیرینی توسط پیامبران آمده یک متاع بسیار گرانبها است. ما معتقدیم که جهان کنونی به دلیل دور ماندن از آن پیام با معضلاتی روبرو شده که جز با رو آوردن به آن پیام معضلاتش گشوده نخواهد شد. روح های آدمیان، زندگی مشترکشان همه اینها محتاج هوا و اکسیژن تازه ای است که این اکسیژن باید از آن بهشت موعود الهی وزیده شود و آدمیان از آن تنفس کنند تا روحیه الهی پیدا کرده و به کمک آن بتوانند بسیاری از مشکلات را حل کنند. ما معتقدیم این طمعی که انسان را فرا گرفته به دلیل اینکه زندگی را فقط منحصر در این عالم می بیند و معتقد است تا زمانی که در این دنیا است باید حداکثر بهره برداری را ولو به زیان دیگران و با پا روی حق دیگران نهادن بکند، این طمع با اعتقاد داشتن به یک جهان فراخ تر و یک عالم کبیر فرو خواهد نشست. در آن صورت آدمی متواضعانه تر و قانع تر می تواند زندگی کند. ما معتقدیم که اصلا کرامت ما و اینکه ما موجوداتی بالذات با ارزش هستیم جز در یک مکتب دینی تفسیر و تعلیل پیدا نمی کند. ما با خودمان نباید تعارف کنیم. اینجا دو منطق بیشتر وجود ندارد: یا ما محصول تصادف کوری در این عالم هستیم، دری به تخته ای خورده، تغاری شکسته و ماستی ریخته، یک اتفاقی افتاده که آدمها در این عالم پیدایشان شده است. ممکن هم بود آن اتفاق نیفتد و آدمیان هم پیدایشان نشود. تئوری تکامل، ماتریالیسم و آته ایسم همین را می گویند. یک اتفاقی که ما نمی دانیم چیست رخ داده است. دری به تخته ای خورده و یک مثلا مولکولهای اولیه ای ساخته شده و خرده خرده رشد کرده و خرده خرده همین طوری طی بقای اصلح و تئوری اولوتسیون جلو آمده تا به وضع حال رسیده است. می شد که اینطور نشود و به اینجا نرسد. در هر مرحله و نقطه ای امکان داشت که این مسیر کور بشود و این راه ادامه پیدا نکند. این یک تلقی و یک منطق از وجود آدمی در این جهان است.

منطق دیگر این است که ما با یک عزم، اراده، نقشه و مشیت به این دنیا آمده ایم. انتظاراتی از ما داشته اند. به ما جهازات و ابزارهای خاصی برای دیدن و فهمیدن داده اند و انتظاراتی از آینده ما دارند. به دلیل اینکه ما با آن عزم و اراده آمده ایم، به دلیل اینکه ما از یک مبدا با کرامت آمده ایم ما هم کرامت داریم، عزیزیم، شریفیم و مهم هستیم و حقوقی داریم و شخصیت کریمانه ای داریم که باید محترم داشته شود.


یک منطق برای وجود خودش در این عالم بر تصادف تکیه کرده و منطق دیگر بر یک مبدا عظیم و شریف. دو راه و منطق بیشتر وجود ندارد. ما امروز خیلی از حقوق بشر و کرامت انسان دم میزنیم و باید هم بزنیم و خیلی هم خوب است. آدمی شریف و کریم است ولی شرافت را از کجا آورده است؟ خودش برای خودش شرافت قائل است؟ به این ترتیب به قول معروف ما داریم پیش پای خودمان بلند می شویم! همینطور داریم به خودمان احترام می گذاریم. منبع این شرافت کجا است؟ چه کسی آن را به انسان داده است؟ یا باید بگوییم خودمان قرارداد کردیم که خودمان را عظیم و مهم بشماریم و به همدیگر احترام بگذاریم تا اموراتمان بگذرد یا اینکه باید بگوییم ما بالذات شریفیم چون که از یک منبع شریف آمده ایم. یک جرقه ای هستیم که از یک کانون بزرگ آتش آمده است و به دلیل اینکه از آنجا برخواسته ایم و زمینه و منشا و زادگاه شریفی داریم صاحب شرافتیم. اینها تعلیمات دینی است.


من دیده ام تا با کسانی میگوییم دین، بلافاصله می گویند قرآن گفته زنانتان را بزنید یا ... پس پرونده دین را ببندید. پیامبر از روز اولی که آمد این حرفها را نزد. اینکه آن حرفها را چرا و کجا زد بحث خیلی مفصلی دارد. یک وقت این چیزها شما را از حقایق خیلی بزرگ غافل نکند. این خیلی حیف است که شما کف روی آب را ببینید ولی کل دریا را نبینید. این رویکرد نادرستی است. حالا یک کف هایی روی این آب را گرفته و عده ای هم سعی می کنند این کف ها را بر طرف کنند. گفت:


آب دریا دیگر است و کف دگر

کف بهل وز دیده دریا نگر

بالاخره باید به طرف دریا و این آب رفت. این کف و خاشاک اهمیتی ندارد. حقیقت آن اندیشه و آموزش دینی بسیار لطیف، شریف و کارساز است. این اندیشه را در یک مجموعه، در یک هویت پیدا می کنید که ما ایرانی ها بالفعل واجد آن هستیم و البته باید آن را تمیز و پیراسته کنیم. این ارگانیزم بیماری هم می گیرد. بیماری اش را باید خوب کنیم. باید طبابت کنیم. طبابت هم باید مشفقانه باشد نه دشمنانه. شما طبیبی را دیده اید که دشمن بیمارش باشد؟ مگر می شود؟ طبیب از روی محبت و دلسوزی و شفقت با بیمار خودش رفتار می کند. خود آن شفقت نصف درمانگری است وقتی که بیمار آن محبت را می بیند. لذا به این دلیل است که وظیفه سنگینی بر عهده کسانی است که پرچم روشنفکری دینی را بر دوش دارند و راه بلندی در پیش است که همچنان باید طی کنند. تمام آنچه را که در تاریخ دین مانده و گرد و غبار گرفته و خرافه آلوده شده است را باید از زیر خاک غفلت تاریخی بیرون بکشند و آنها را دوباره غبار زدایی بکنند تا به این طریق بتوانیم زندگی دینی پر از لطافت و شرافت و طهارتی داشته باشیم.

خیلی متشکرم.

0 نظرات: